از تزلزل تا قدرت
زمانی که بنی اسرائیل آغاز به پرستش خدایان دیگر کردند، خدا اجازه داد که از طریق ملتهای دیگر بر آنها ستم وارد شود. یک کشاورز جوان اسرائیلی به نام جدعون، زمانی که توسط خداوند یک جنگاور دلاور خطاب شد، از دست دشمنان پنهان شده بود! جدعون می بایست بر تزلزل و نا امنی خود غلبه می کرد تا خود را آن گونه که خدا او را دیده بود، ببیند
تزلزل مانع خواندگی خداوند
آنها با گلّه و رمه و چادرهای خود همچون ملخ هجوم میآورند و همهچیز را از بین میبردند. تعداد آنها و شترهایشان آنقدر زیاد بود که نمیشد آنها را شمرد. مردم اسرائیل در مقابل مدیانیان، بسیار ذلیل و ضعیف بودند. پس نزد خداوند گریه و زاری کرده، از او کمک خواستند. چون خداوند گریه و زاری ایشان را بهخاطر ظلم مدیان شنید، نبیای را برای مردم اسرائیل فرستاد. او به مردم گفت: «خداوند چنین میفرماید: من شما را از بردگی در مصر و از دست همهٔ کسانیکه بر شما ظلم میکردند، رهانیدم. من آنها را از سر راه شما دور کردم و زمینشان را به شما بخشیدم. به شما گفتم که من خداوند خدای شما هستم. از خدایان اموریان که در زمین ایشان به سر میبرید، نترسید. امّا شما به سخنان من گوش ندادید.»
روزی فرشتهٔ خداوند آمد و در زیر درخت بلوطی، در عُفره نشست. آنجا متعلّق به یوآش ابیعزری بود. پسرش جدعون مخفیانه در چرخشت، گندم میکوبید تا از نظر مدیانیان پنهان باشد. فرشتهٔ خداوند بر او ظاهر شد و گفت: «ای مرد دلاور، خداوند همراه توست.» جدعون جواب داد: «آقا اگر خداوند همراه ماست، پس چرا به این روز بد گرفتار هستیم؟ کجاست آن همهٔ کارهای عجیب خداوند، که اجداد ما برای ما تعریف میکردند و میگفتند: ‘خداوند ما را از مصر بیرون آورد؟’ امّا حالا ما را ترک کرده و اسیر مدیانیان ساخته است.»
خداوند رو به طرف او کرده فرمود: «با قدرتت، برو و مردم اسرائیل را از دست مدیانیان نجات بده. من تو را میفرستم.» جدعون گفت: «چطور میتوانم قوم اسرائیل را نجات بدهم، چون خاندان من ضعیفترین خاندان طایفهٔ منسی است و من کوچکترین عضو خانوادهام میباشم؟» خداوند فرمود: «من همراه تو هستم و تو میتوانی همهٔ مدیانیان را شکست بدهی.» جدعون گفت: «اگر تو به من لطف داری، معجزهای به من نشان بده تا بدانم که حقیقتاً تو خداوند هستی که با من حرف میزنی. امّا لطفاً از اینجا نرو تا من بروم و یک هدیه بیاورم و به حضورت تقدیم کنم.» خداوند فرمود: «من میمانم تا بازگردی.» پس جدعون به خانهٔ خود رفت. بُزغالهای را کباب کرد و مقداری آرد برداشته، از آن نان فطیر پُخت. بعد گوشت را در سبدی و آب گوشت را در کاسهای ریخت و در زیر درخت بلوط به حضور فرشتهٔ خداوند تقدیم کرد. فرشتهٔ خداوند به او گفت: «این گوشت و نان فطیر را بگیر و بالای این سنگ بگذار و آب گوشت را بر آنها بریز.» جدعون اطاعت کرد. آنگاه فرشتهٔ خداوند، با نوک عصایی که در دستش بود، گوشت و نان فطیر را لمس کرد و آتشی از سنگ جهید و گوشت و نان فطیر را بلعید. بعد فرشتهٔ خداوند از نظرش ناپدید شد. آنگاه جدعون دانست که او به راستی فرشتهٔ خداوند بود و با ترس گفت: «آه ای خداوند، من فرشتهٔ خداوند را روبهرو دیدم.» خداوند به او فرمود: «سلامت باش، نترس، تو نمیمیری.» جدعون در آنجا قربانگاهی برای خداوند ساخت و آن را «خداوند سرچشمهٔ صلح و سلامتی است» نامید. (تا به امروز در عُفره که متعلّق به خاندان ابیعزریان است، باقی است.
جدعون جواب داد: «آقا اگر خداوند همراه ماست، پس چرا به این روز بد گرفتار هستیم؟ کجاست آن همهٔ کارهای عجیب خداوند، که اجداد ما برای ما تعریف میکردند و میگفتند: ‘خداوند ما را از مصر بیرون آورد؟’ امّا حالا ما را ترک کرده و اسیر مدیانیان ساخته است.»
چرا جِدعون پنهان شده بود؟
جدعون گفت: «چطور میتوانم قوم اسرائیل را نجات بدهم، چون خاندان من ضعیفترین خاندان طایفهٔ منسی است و من کوچکترین عضو خانوادهام میباشم؟»
جِدعون خود را چگونه می دید؟
جدعون گفت: «اگر تو به من لطف داری، معجزهای به من نشان بده تا بدانم که حقیقتاً تو خداوند هستی که با من حرف میزنی.
جِدعون چگونه واکنش نشان داد؟
چرا جِدعون یک نشانه خواست؟
امنیت در خداوند پیدا شد
خدا چگونه احساس امنیت در جِدعون ایجاد کرد؟
فرشتهٔ خداوند بر او ظاهر شد و گفت: «ای مرد دلاور، خداوند همراه توست.»
خدا جِدعون را چه خطاب کرد؟
خداوند رو به طرف او کرده فرمود: «با قدرتت، برو و مردم اسرائیل را از دست مدیانیان نجات بده. من تو را میفرستم.»
خدا جِدعون را چگونه دید؟
خداوند فرمود: «من همراه تو هستم و تو میتوانی همهٔ مدیانیان را شکست بدهی.»
خدا چگونه دوباره به او قوت قلب داد؟
امّا لطفاً از اینجا نرو تا من بروم و یک هدیه بیاورم و به حضورت تقدیم کنم.» خداوند فرمود: «من میمانم تا بازگردی.»
این آیه درباره خدا چه میگوید؟
آنگاه جدعون دانست که او به راستی فرشتهٔ خداوند بود و با ترس گفت: «آه ای خداوند، من فرشتهٔ خداوند را روبهرو دیدم.»
خداوند به او فرمود: «سلامت باش، نترس، تو نمیمیری.» جدعون در آنجا قربانگاهی برای خداوند ساخت و آن را «خداوند سرچشمهٔ صلح و سلامتی است» نامید. (تا به امروز در عُفره که متعلّق به خاندان ابیعزریان است، باقی است.)
خدا چگونه به ترس جِدعون پاسخ داد؟ و جِدعون چگونه به خدا پاسخ داد؟
در مقابله با نبرد
آنگاه همهٔ مدیانیان، عمالیقیان و مردم مشرق زمین متّحد شدند و از رود اردن عبور کرده، در دشت یزرعیل اردو زدند. بعد روح خداوند بر جدعون آمد و او شیپور را نواخت و مردم ابیعزر را جمع کرد که به دنبال او بروند.
خدا چگونه جِدعون را برای نبرد پیش رو آماده کرد؟
بپرسید
در داستان جِدعون چه چیزی در مورد احساس ناامنی و تزلزل می آموزیم؟
کاربرد
خدا چگونه به شما برای مقابله با احساس ناامنی کمک می کند؟
به نظر شما نقاط قوت شما چه هستند؟
دعا
خدایا، من همیشه خود را به عنوان یک قهرمان نمی بینم، اما میخواهم از هر قدرتی که به من داده ای برای برنامه تو در زندگیم استفاده کنم. به من کمک کن تا در احساس اعتماد و امنیت خود رشد کنم
آیه کلیدی
فرشتهٔ خداوند بر او ظاهر شد و گفت: «ای مرد دلاور، خداوند همراه توست.»